داستان آخر
صندوق پستی ام را باز کردم ، خیلی وقت بود منتظر این نامه بودم نامه از طرف وکیل مرحوم پدرم بود که قرار ملاقات روز دوشنبه را گذاشته بود ، شرایط مالی بدی داشتم وکیل پدرم روز دوشنبه در جمع خانوادگی تکلیف میراث پدر مرحوممان را مشخص می کرد و من با گرفتن سهمم از این آشفتگی مالی رها می شدم تلفن دفتر رزرو بیلط راه آهن را گرفتم و برای روز یکشنبه بعدازظهر بیلط رزرو کردم و به خاطر اینکه مسافت طولانی ای درپیش داشتم دو بلیط رزرو کردم تا در طول راه استراحت کنم و کمی راحتتر باشم .
بعدازظهر یکشنبه وارد ایستگاه راه آهن شدم ایستگاه بعلت تعطیلات چند روزه ای که در پیش بود خیلی شلوغ و مملو از جمعیت بود داخل قطار شدم و شماره بلیط را با صندلی ام چک کردم ساک دستی ام را روی یکی از صندلی هایم گذاشته و بارانی ام را از تنم درآوردم و روی صندلی نشسته ام و چشمانم را بستم تا در زمان باقی مانده تا حرکت قدری استراحت کنم در همین موقع دستی شانه ام را تکان داد چشمانم را باز کردم مرد سالخورده ای روبرویم ایستاده بود آرام سلام کرد و از من سئوال کرد : عذر می خواهم شما یک صندلی اضافه دارید ، برای امروز بلیط تمام شده ومن فردا قرار ملاقات مهمی دارم امکان دارد یکی از صندلی هایتان را به من بدهید. جواب سلامش را به سردی دادم و گفتم که من سفر طولانی در پیش دارم و برای راحتی ام در سفر اقدام به خرید دو بلیط کرده ام و متأسفم ، نمی توانم درخواستتان را پاسخ مثبت بدهم . مرد مسن با ناامیدی آهی کشید و ازقطار خارج شده چندلحظه بعد قطار به راه افتاد.....
روز بعد ساعت 8صبح به مقصد رسیدم یک ساعتی تا قرار ملاقاتمان وقت باقی بود . به یک کافی شاپ برای خوردن صبحانه و یک فنجان قهوه در حوالی محل قرارمان رفتم ، بعد از خوردن صبحانه هنوز فرصت باقی بود به کیوسک روزنامه فروشی رسیدم و خود را سرگرم خواندن تیترمجلات روی پیشخوان کردم باید یک جوری وقتم را می گذراندم، چون اختلافات خانوادگی که به علت تقسیم میراث پدرمان بوجود آمده بود ، رابطه خوبی با خواهر و برادرم نداشتم و غرورم اجازه نمی داد که به منزل آنها بروم بعد از قدم زدن در پارک در ساعت مقرر در محل ملاقات در یک ساختمان که دفتر کار وکیل پدرم بود حاضر شدم ، فردی جلو آمد و خودش را معرفی کرد و گفت که آقای وکیل بعلت اینکه نتوانسته بلیط تهیه کند قرار ملاقات را به فردا موکول کرده ، ابتدا کمی عصبانی شدم اما باید صبر می کردم ، با شرکت تماس گرفتم و با خواهش و تمنا یک روز دیگر مرخصی درخواست کردم که با اوقات تلخی مدیر قسمتم مواجه شدم به هر شکل رضایتش را جلب کردم و در فکر شب ، هتل و....... در شهر به پرسه زدن و نیز درجستجوی اتاق دلخواه و مناسب و ارزان به چند هتل مراجعه کردم و جایی را نه چندان مناسب اما از سراجبار گرفتم ، احساس خوبی نداشتم ، قرار ملاقات به هم خورده بود و از طرفی فکراختلافات خانوادگی و سرگردانی ام در شهر ، هزینه های هتل وغذا و همچنین قرقرهای مدیر شرکت .......
فردا رأس ساعت به محل ملاقات رفتم همه حاضر بودند به آنها نزدیک شدم و با همه سلام کردم که با پاسخ سردی جواب شنیدم ، چند لحظه بعد وکیل هم وارد شده چهره اش برایم آشنا بود از او سئوال کردم که من شما را جایی ندیده ام وکیل با لبخندی سرش را به منظور تصدیق حرفم تکان داد و گفت بله پسرم ، بعدازظهر یکشنبه در ایستگاه قطار از شما درخواست کردم که یکی از صندلی هایتان را به من بدهید ......!!!
گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
manam ke shohreye shahram be eshgh varzidan manam ke dide nayalodeam ba bad didan ..............................................ba salamati dokhtare kebrit forosh ke to in sarma kebrit forokht vali khodesho nafrokht
درود شپسون!!!
خوبی؟
خبری ازت نیست دیگه نمیخوای ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟
???? ?????!!!
?????
????? ???? ??? ????.???? ????? ??????
يادت پرچم صلحي ست ميان اين همه شورش فكر....!!!ء
درود علیرضا جان.من یه بار جواب خودخواهی خودمو بد جور گرفتم.با خوندن داستانت یاده اون روز خیلی بد افتادم....
بغض تازه
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
نتیجه اخلاقی: بار دیگه که چنین اتفاقی افتاد هر دو صندلی رو در اختیار متقاضی قرار بدید........جالب بود داستانت دوست من......ویدیو هم باز میشه عزیزم یا سرعتت پایینه یا .......؟؟؟؟؟؟
82467 بازدید
76 بازدید امروز
34 بازدید دیروز
785 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian