×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

نگاه خسته

× ل
×

آدرس وبلاگ من

alimor.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/shepson

?????? ???? ?????? ???? ????? ????? ??? ????

غرور و خودخواهی

داستان آخر

صندوق پستی ام را باز کردم ، خیلی وقت بود  منتظر این نامه  بودم  نامه  از طرف  وکیل  مرحوم پدرم بود که  قرار ملاقات  روز دوشنبه  را گذاشته  بود ، شرایط  مالی بدی  داشتم وکیل  پدرم  روز دوشنبه در جمع خانوادگی تکلیف میراث پدر مرحوممان را مشخص می کرد و من با گرفتن سهمم از این آشفتگی مالی رها می شدم تلفن دفتر رزرو بیلط راه آهن را گرفتم و برای روز یکشنبه بعدازظهر بیلط رزرو کردم و به خاطر اینکه  مسافت طولانی ای درپیش داشتم دو بلیط رزرو کردم تا در طول راه استراحت کنم  و کمی راحتتر باشم .

بعدازظهر یکشنبه وارد ایستگاه راه آهن شدم  ایستگاه  بعلت تعطیلات  چند روزه ای که  در پیش بود  خیلی شلوغ و مملو از جمعیت بود داخل  قطار شدم  و شماره بلیط  را با صندلی ام چک کردم  ساک دستی ام را روی یکی از صندلی هایم گذاشته و بارانی ام را از تنم درآوردم و روی صندلی نشسته ام و چشمانم  را بستم تا در زمان باقی مانده تا حرکت قدری استراحت کنم در همین موقع  دستی شانه ام را تکان  داد  چشمانم را باز کردم  مرد سالخورده ای روبرویم  ایستاده بود آرام  سلام  کرد و از من سئوال کرد : عذر می خواهم  شما یک  صندلی اضافه  دارید ، برای امروز بلیط تمام شده  ومن فردا قرار ملاقات  مهمی  دارم  امکان  دارد یکی از صندلی هایتان را به من بدهید. جواب سلامش  را به سردی دادم و گفتم که من سفر طولانی در پیش دارم و برای راحتی ام در سفر اقدام به خرید دو بلیط کرده ام  و متأسفم ، نمی توانم  درخواستتان را پاسخ  مثبت  بدهم . مرد مسن با ناامیدی  آهی کشید و ازقطار خارج شده چندلحظه بعد قطار به راه افتاد.....

روز بعد ساعت 8صبح  به  مقصد رسیدم یک  ساعتی تا قرار ملاقاتمان وقت باقی بود . به یک کافی شاپ  برای  خوردن صبحانه  و یک  فنجان  قهوه  در حوالی  محل  قرارمان  رفتم ، بعد از خوردن صبحانه  هنوز فرصت باقی  بود به  کیوسک  روزنامه  فروشی  رسیدم  و خود  را سرگرم  خواندن تیترمجلات روی پیشخوان کردم باید یک جوری وقتم را می گذراندم، چون اختلافات خانوادگی که به علت تقسیم میراث پدرمان بوجود آمده بود ، رابطه  خوبی با خواهر و برادرم نداشتم و غرورم اجازه نمی داد که به  منزل آنها بروم  بعد از قدم  زدن در پارک  در ساعت مقرر در محل ملاقات  در یک ساختمان  که دفتر کار وکیل پدرم  بود حاضر شدم ، فردی  جلو آمد و خودش را معرفی کرد  و گفت که آقای وکیل  بعلت اینکه  نتوانسته  بلیط  تهیه  کند قرار ملاقات را به فردا موکول کرده ، ابتدا کمی عصبانی  شدم  اما باید صبر می کردم ، با شرکت  تماس  گرفتم و با خواهش و تمنا  یک روز دیگر مرخصی درخواست کردم که با اوقات تلخی مدیر قسمتم  مواجه شدم  به هر شکل رضایتش را جلب کردم و در فکر شب ، هتل و....... در شهر به پرسه زدن و نیز درجستجوی اتاق دلخواه و مناسب و ارزان به چند هتل مراجعه کردم  و جایی را نه چندان مناسب  اما از سراجبار گرفتم ، احساس خوبی نداشتم ، قرار ملاقات به هم خورده بود و از طرفی  فکراختلافات  خانوادگی و سرگردانی ام در شهر ، هزینه های هتل  وغذا و همچنین قرقرهای مدیر شرکت .......

فردا رأس ساعت به محل ملاقات رفتم همه  حاضر بودند  به آنها نزدیک شدم و با همه سلام کردم که با پاسخ  سردی جواب شنیدم  ، چند لحظه  بعد  وکیل هم  وارد  شده  چهره اش برایم آشنا بود  از او سئوال کردم که من شما را جایی ندیده ام  وکیل با لبخندی سرش را به منظور تصدیق حرفم تکان داد و گفت بله پسرم ،  بعدازظهر یکشنبه در ایستگاه  قطار از شما  درخواست کردم  که یکی از صندلی هایتان را به من بدهید  ......!!!

بازتاب خودخواهی و غرور  ایجاد مشکل در زندگی می باشد ، باز گردش  انرژی  منفی خودخواهی  گریبان گیر خود فرد  می شود در داستان  بالا خودخواهی شخص باعث  شد که  یک روز کارش به تأخیر بیفتد ، به کارفرمایش عاجزانه برای درخواست مرخصی التماس نماید و هزینه هایی را از قبیل هتل ، غذا و ....    در بر داشته باشد.
چهارشنبه 16 آذر 1390 - 10:40:36 AM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 20 آذر 1390   9:35:41 PM

 



اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد
اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتني ام!
گفتم: يعني چي؟
گفت: دارم ميميرم
گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد.
گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟
فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش
گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟
گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم
خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت
خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد
با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی
سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم
بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم
گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم
مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم
الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم
حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو
قبول ميکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه
آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟
گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!!
يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟
گفت: بيمار نيستم!
گفتم: پس چي؟
گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي
مارفتني هستيم وقتش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 20 آذر 1390   9:22:31 PM

manam ke shohreye shahram be eshgh varzidan          manam ke dide nayalodeam ba bad didan ..............................................ba salamati dokhtare kebrit forosh ke to in sarma kebrit forokht vali khodesho nafrokht 

http://www.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 20 آذر 1390   9:26:54 PM

 

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 20 آذر 1390   4:18:44 PM

درود شپسون!!!

خوبی؟

خبری ازت نیست دیگه نمیخوای ادامه بدی؟؟؟؟؟؟؟

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

یکشنبه 20 آذر 1390   4:15:17 PM

???? ?????!!!

?????

????? ???? ??? ????.???? ????? ??????

www.cloob.com/mohsenhacker

ارسال پيام

جمعه 18 آذر 1390   2:55:14 PM

يادت پرچم صلحي ست ميان اين همه شورش  فكر....!!!ء 

http://milad-zartosht.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 18 آذر 1390   9:17:29 AM

درود علیرضا جان.من یه بار جواب خودخواهی خودمو بد جور گرفتم.با خوندن داستانت یاده اون روز خیلی بد افتادم....

http://donya1362.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 17 آذر 1390   10:41:51 AM

http://jlali.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 17 آذر 1390   12:15:04 AM

بغض تازه

در من ترانه های قشنگی نشسته اند

انگار از نشستن  ِ بیهوده  خسته اند

انگا ر سالهای  زیادی ست  بی جهت

امید  خود  به این دل ِ دیوانه  بسته اند

ازشور و مستی  ِ پدران ِ  گذ شته مان

حالا به من رسیده و در من نشسته اند ...

من باز گیج می شوم از موج واژه ها

این بغضهای تازه که در من شکسته اند

من گیج گیج گیج ،  تورا  شعر می پرم

اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند

http://alimor.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 16 آذر 1390   12:04:22 PM

داریوش جان من ماهواره ای وصلم برادر سرعتم خوبه ولی وا نشد به مولا

آقا کم سعادت بودن یعنی همین دیگه

http://alimor.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 16 آذر 1390   11:54:05 AM

داش مسعود شما لطف داری به من

داداش من به عنوان یک انسان فارغ از هر اعتقادی می خوام زندگی کنم

غرور کاذب حسد دورویی غیبت و....همه اینها جزو رذایل اخلاقی هست

اخلاق که همش ربط به دین و خدا نداره

رذایل اخلاقی باعث سقوط آدم از آدمیت میشه

آدمیت و انسان بودن که چیزی نیست که فقط با دین و اعتقاد معنا بگیره

اگه هر کسی هم بگه من نمی خوام انسان باشم البته دور از جون شما یعنی دلش نمی خواد تو جامعه انسان ببینه یعنی اگه غرور ببینه از کسی به هر مقدار /ناراحت نمی شه

انسان بودن هر کدوم از ما دو تا ثمره داره 

یکی اینکه انسان بدون کینه غرور اضافی حسد غیبت دورویی ناسزا تهمت و..... تو آرامش و راحتی زندگی می کنه

دوم اینکه یه چراغ سبزیه به بقیه که من طالب بدی نیستم یعنی من بد نیستم و از شما هم می خوام که با من بد رفتار نکنید و منو آزار ندید

داش مسعود تو این جملات یه کلمه هم از خدا حرفی نبود از دین حرفی نبود 

من فقط به عنوان یک انسان فقط یک انسان به اخلاق و اخلاق مداری نگاه می کنم 

حالا ضمن اینکه بیگ بنگ هم لزوما ربطی به بی خدایی نداره یعنی می تونه هدایت شده از طرف خدا باشه که در این زمینه دوست ندارم بیشتر از این صحبت کنم  

http://cardinal.gegli.com

ارسال پيام

چهارشنبه 16 آذر 1390   11:57:30 AM

نتیجه اخلاقی: بار دیگه که چنین اتفاقی افتاد هر دو صندلی رو در اختیار متقاضی قرار بدید........جالب بود داستانت دوست من......ویدیو هم باز میشه عزیزم یا سرعتت پایینه یا .......؟؟؟؟؟؟

آخرین مطالب


سوئد


......


زندگی کنید


من و معلمم


بیائیم نخندیم


سادگی هایم بسویم بازگرد


به زن بیوه همسایه خود سر بزنید شاید فرجی شد


.شب آرامی بود


یکدلی به از یکرنگی


دنیایه یک دهه 60


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

82467 بازدید

76 بازدید امروز

34 بازدید دیروز

785 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements